محمد طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

برای تنها پسرم طاها..

روز میلاد نفسم

عزیز دلم میخوام اینجا از خاطره ی شیرین اومدنت بنویسم... اولین بار که فهمیدم خدا تورو بهمون داده اصلا باورم نمیشد..فکر میکردم خواب میبینم ..با اینکه منو بابایی منتظر اومدنت بودیم .. خاله سمیرا اون روز خونه ما بود .وقتی بهش گفتم اولش فکر کرد سر به سرش میزارم...خیلی خوشحال شده بود و از ذوقش با تلفن همه رو خبر دار کرد.. ظهر هم منتظر اومدن بابایی از سر کار بودیم که ببینیم چه حالی داره..بابایی هم مثل ما خوشحالیش از چشاش پیدا بود وخاله سمیرا کلی سر به سرمون گذاشت... نمیدونی هنوز ندیده چقدر دوست داریم.. نمیدونستیم دخملی یا پسر..بابایی میگفت فرقی نمیکنه چی باشه ولی من میدونستم که دلش پسر میخواد... اولین بار که واسه دیدنت رفتم سونو ١٣...
25 خرداد 1391

صحبت دل

سلام عزیزم امروز هفتم خرداد ماه است که تازه ٢ روزه رفتی تو هشت ماهگی و مامان جونت به خاطر تو که تنها نمونین رفت به خلخال! راستی میدونی خلخال کجاست؟ بهت بگم که خلخال خونه بابابزرگ و عزیز جونه . چون خیلی نگرانت بودند گفتن که مامان جون بره پیش اونا و تنها نمونین .... و من موندم تنها در این اردبیل غریب .... و این شاید اولین از خودگذشتگی من به خاطر توئه البته منت نمیذارم وظیفست چون بالاخره ما خواستیم که تو باشی و هستی ..... زیاد سرتو درد نیارم اگه راستشو بخواهی خیلی دلم واسه تو و مامانی تنگ شده .... اینم درد دل بابا ابراهیم با دردونه توراهش ... ...
7 خرداد 1391
1